یاد آفتاب؛به یادش باشیم تا منجمد نشدیم(3)

 

بی مقدمه سلام

          بی سلام، سلام

 بهار آمد/رمضان آمد/لحظه های ناب سحر آمد

یه جمعه از آخرا هم اومد...

تازه

عید فطرم نزدیکه

اما هنوز خبری در راه نیست

روزهای خوب تو راه موندن انگار!

یا که نه

  شاید هم در راهن

اما

شاید من و ما گوشه شنوا نداریم....

 

ها؟!

"موزه ي آثار باستاني؛بي معرفتي ما(به بهونه ی رفتن پروازيا)"

 

يادگارای تاريخ شهادت ؛همون يادگارايی که ديگه کمتر تاريخ امکان داره مثل اونا رو به خودش ببينه ،مگه  يه بار ديگرپير ما،حديث عشقه دو کوهه و شلمچه و طلائيه و مجنونو  از سر بگيره ......

آخه اونا مرد بودن مردايي از جنس آسمون.روحشون از جنس حرير و مرامشون از نوعه مرام مولاشون حسين بن علي (ع)بود. مرامي که توش کمتر حرف از معصيت و گناه بود،مرامي که اگه معصيتي رو ميديدن با بي اهميتي و بي خيالي از کنارش عبور نميکردن،حداقل با يه اخمي ،چيزي نه ی  خودشونو رو با انجامش نشون مي دادن....

راستي که جاشون تو جامعه ي ما  مخصوصا َ تو اين حال و هواي ماها خاليه....

اگه بودن غصه هاي مادرامون کمتر بود و پدرامون عقده تو  دلشون جاخوش نميکرد ،چرا که غيرت مردونشون اجازه نمي داد که مادرا و پدرا ،مضطرب اين همه هياهوي جامعه باشن ،که مبادا بچه هاشون طعمه ی فرهنگي که تو فرهنگ ما جايي نداره بشن و خداي نکرده خام حرفهايي بشن که تو دين و آيين و فرهنگ ما جايي براي اين حرفها وجود نداره ،حرفهايي که با ژست روشنفکري و تحجرزدايي به خورد بچه هاشون ميدن.

آره رفيق!

جووناني بودن از تبار فهميده وباکري و همتو خيلياي ديگه مث همينا که مرام و معرفتي داشتن که امروز فقط تو قاب عکساشونو دست نوشته هاشون جا خوش کرده.

بي معرفتي هم بد دردي بد تر از اون بي معرفتي به اون کسانيکه برا همون آخر مرام و معرفت بودن و تا پاي جون پامون وايسادن

اما

من و تو

پاشون که واينيساديم هيچ تازه بعضي وقتا هم زير پاي ارزشهاشونو هم خالي کرديم!!

 

 

"شبای قدر بی تو؛ شبای در به دری من"

 

شبای قدر همیشه یه امیدی داشتم ،امید داشتم چون من آبرویی ندارم میرم یه جایی که یه آبرو داری هست؛یه آقایی رو میشناسم که یقین دارم اون آبرو داره و میتونم از آبروش استفاده کنم و یه جورایی خودم رو به فرشته های خدا نشون بدم و بگم آهای فرشته های خوب خدا منم اینجام،منم هستم تو رو به خدا حواستون به منم باشه .خلاصه دلم خوش بود که اگه تو روزای دیگه آدم خوبی نبودم ،3 شب از شبای ماه خدا ؛شبای قدر پیش یکی میرم که پیش خدا قدر و ارزش داره.آقایی که همه دوستش داشتن ؛بازاریا ،طلبه ها،دانشجوها ،کارمندا، دولتی ها،مجلسی ها، هیئتی ها،مردم کوچه و بازار و خیلی های دیگه حتی اونایی که طرف خونه ی خدا سال تا ماه نمیرفتن و اون طرفا پیداشون نمی شد دوسش داشتن و شبای قدر هر طوری میشد وبه هر وسیله ای که می شد خودشون رو به مسجدش تو جنوب شهر میرسوندن  تا نفسشون به نفسش بخوره تا به برکت وجودش تو این شبا قدرشون خدایی شه. حرفای ساده وعامیانه اما ارزشمندش هنوز تو گوشمه که  تو شبای قدر همیشه می گفت :((مردم نباید  تو این شبا خسته بشن)) به خاطر همین هم خیلی مختصر حرف میزد تا مردم اذیت نشن، اما هر کی که تو مجلس بود دو تا گوش داشت و چارتای دیگه هم قرض می کرد تا حرفاشو خوب آویزه ی گوشش کنه چون همه جا به دردشون میخورد.همیشه دلش میخواست که خنده رو لبای مردم باشه حتی تو این شبا! می گفت :((مردم چه گناهی کردن که باید 2 ساعت پای منبر ما بشینن خوب خسته میشن و چیزی از شب قدر جز خستگی نمیفهمن به خاطر همین من کم حرف میزنم.))

آیت الله مجتهدینمیدونم چی باید بگم از کجا بگم از کدوم حرفاش بگم همش گل بود باتمام لطافت گلیش.هیچ وقت به این شبا ؛یعنی شبای بدون او مخصوصا ً شبای قدر فکر نمی کردم ،اونقدر محو اخلاقشو رفتارشو کنارش بودن شده بودم که از فکر این که یه روزی هم قراره بره پیش خدا حسابی غافل شدم.

 

اما شد ،

رسید؛شبای بدون اون مرد خدا ،نشونیه مستقیم خدا.اون از میون ما رفت و شبای قدر برام شد شبای در به دری .

 

شب اول اصلا ً فکر نمی کردم که دیگه نیست یعنی هنوزم بارو م نشده که نیست به نبودش عادت نکردم همونجوری که به بودنش عادت کرده بودم ،دلم خوش بود که بازم میرم پیشش ،خواستم برم اما نبود،صندلیه پوشیده شده با ملحفه ی سفیدش خالی بود.....

 

حاج آقای مجتهدی ! الآن  تو این شبا پیش کی و کجا  قرآن به سر میگیری ؟! نمی دونم،اما خوب میدونم که هر کجا و پیش هر کی که هستی حالت خیلی خوشه و اصلا ً مثل ما دلت نمی خواد که پبش ما بودی اما بدون که تو سه شب احیای ماه رمضون 87 هر جایی که رفتم نتونستم قرآن به سرم بگیرم،نتونستم پای منبری بشینم،نتونستم تو این شبا با خدا حرف بزنم،نشد که بعد از الهی العفو گفتن تو الهی العفو بگم  که تا سال آینده خیالم راحت باشه که از آبروی تو استفاده کردم تا خدا بهم نگاه کنه.

آیت الله مجتهدی ! دلم برات خیلی تنگ شده ،خیلی دلم میخواست که زودتر از اینا درد دلام رو بنویسم اما تا به  این حد نبودنت رو حس نکرده بودم که تو این شبا فهمیدم و دلم طاقت نیورد و اشک بهم امون نداد.دلم برای همه ی لحظه ها و ساعت ها و روزهایی که پیشت بودم و برامون حرف میزدی و دعامون میکردی  تنگه تنگ شده.

حاج آقا ! تو رو به خدایی که  الآن پیشش هستی برام دعا کن که بدون تو خیلی تنها شدم،هیچ وقت بهش فکر نمی کردم که بعد از تو چی میشه اما تو این شبا که در به در شدم و کنج اطاقم نشستم و کسی رو ندارم که دستمو بگیره تا برام از خدا طلب مغفرت کنه تا زندگیم و آخرتم برکت پیدا کنه فهمیدم که دیگه نیستی ،دیگه رفتی...

بگو چه کنم؟!!!